دل نوشته ای تقدیم به سردار دلها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی

«بِسمِ ربِ الشُّهَدا والصدِّیقین» دل نوشته ای کوچک تقدیم به ساحت مقدس سردار دلها «شهید سپهبد «حاج قاسم سلیمانی» باسلام خدمت «ارباب»، با سلام خدمت «آقا» خواهرم برادر من، تو که این شعرو میخونی، دور بریز هرچی شنیدی، از مرام و رسم مردی، از قدیما تا به حالا. حرفای امشبو گوش کن تا بفهمی مرد […]

«بِسمِ ربِ الشُّهَدا والصدِّیقین»
دل نوشته ای کوچک
تقدیم به ساحت مقدس سردار دلها «شهید
سپهبد «حاج قاسم سلیمانی»
باسلام خدمت «ارباب»،
با سلام خدمت «آقا»
خواهرم برادر من، تو که این شعرو میخونی، دور بریز هرچی شنیدی، از مرام و رسم مردی، از قدیما تا به حالا. حرفای امشبو گوش کن تا بفهمی مرد کدومه، تا بفهمی اونی که رفت،تا خواب نازِشبونه ات، نپره یه وقت،کدومه!!!بگذریم که چجوری رفت،تیکه تیکه یا پرازخون، بگذریم از تن بی دست، رد بشیم از جسم بی جون…گوش بده حرفامو شاید،رگ‌غیرتت بجوشه، یه تلنگر کافیه تا دلِ دلبسته به دنیات،لباس ««همت»» بپوشه.حرفامو گوش بده حاجی!! آقازاده یا بسیجی!!گوش بده شاید بفهمی زیر سایه یِ کدوم مرد،تو خونه ات شب تا سپیده،خوابای رنگی میدیدی…رویاهای رنگی دیدی ولی از اونی که دستاش،حصارِ امنِ خونه ات بود تا حالا چیزی شنیدی؟؟………
حرفای امشبو گوش کن، نه حکایته نه قصه. نه خیاله که ببافی، نه دروغه، راسته راسته.
حرف من حرف از یه مرده،
که دلش تو بازوهاش بود، خواب غریبه بود با چشماش،
بسکه غیرت تو نگاش بود.
نمیتونست که ببینه، اَجنبی رو توی خونه،
نمیتونست که بشینه
تا خونه بشه ویرونه…
دفتر و دَستک کارش،
همیشه روی دوشش بود،
نه اتاقی، نه یه میزی، حرف«آقا» تو گوشش بود…
کفشای بی واکس و خاکی،
با پوتین تو خاک و گرما؛ آشنا با دود و آتیش، آشنا با برف و سرما.
هرکجا که قلبی میشکست،
یا ضعیفی بی پناه بود، واسه قلب زخمی مرهم واسه بی پناه، پناه بود.
سرتو درد نمیارم، اسم مرد حقیره پیشش،
توی حمله ها میگن که نبوده کسی حریفش.
قاسمه اسم قشنگش، البته منم شنیدم؛ گرچه پهلوونیاشو، با چشای خودم ندیدم.
مالکه یا که علمدار؟
هرچی بود یارِ«آقا» بود.
وقتی رفت میشد بفهمی،
تو دلِ آقا چه ها بود.
وقتی رفت زمین یتیم شد،
حتی اونی که بابا داشت.
بوی غربت و یتیمی،
همه ی دنیا رو برداشت.
تابوتش مثله یه الماس، روی دوش آدما بود.
هی میچرخید تویِ شهرو چندروزی میون ما بود….
پابوس امام رضا رفت،
پیکر پاک و شهیدش.
پیکری که آرزویِ هر دلی بود که ببینش.
آخرش میون یاراش،
بین سربازای خاکی، جا گرفت شاید بخوابه،
بعده یه عمری بیخوابی.
از خودی خورد یا غریبه؟!
هرچی بود از آسمون خورد…
رسم جنگای برابر،
چه غریبونه ورق خورد…
حرف امشب ناتمومه،
خط پایانی نداره…..
هرکی حاج قاسم و میخاد،
بره و عَلَم بیاره.
عَلَم ما دلامونه،که باید«حسینی»باشه.
غلام حلقه به گوشِ، آقامون«خمینی»باشه…
«حاج قاسم یتیم زیاد و حال و روزمون خراب شد.
بعده تو خیری ندیدیم،
دنیامون عین سراب شد.
هوامونو داشته باشی نکنه بری بخوابی،
نکنه کنار «زهرا»؛
اسمی از ماها نیاری.
نکنه تو خواب بمونیم
تا خون پاکت هدرشه!
جمعه ی کوچِ غریبت،
از تو ذهنمون به در شه!!
نکنه غیرت و مردی،
تو وجود ِما بمیره.
اجنبی بیاد و سقف
رو سرمون و بگیره…
حرفِ دل زیاده اما، قلمِ ما ناتوونه،
باقیِ حرفا رو حاجی،
میدونم خودش میخونه..
قهرمان من نگاشه؛ اون نگاه باصلابت،که واسه ظالم یه تیره، واسه مظلوم یه حمایت.کاش لیاقت داشته باشیم،
مثه اون بی بال و پر شیم…
یه روزی تو راه« ارباب » ،
روزیمون بشه بی سر شیم…..
« اگر این دل نوشته اندکی با دلت بازی کرد، نثار شادی روح پاکش صلواتی عنایت کن»
« نویسنده: خانم عالیه محمدی »