طنزهای جهل و نادانی 

  جهل و نادانی منشاء بسیاری از گرفتاری های انسان است، که اگر درمان نشود روند زندگی مادی و معنوی انسان را دچار اختلال می کند و حتی انسان را در مسیر تباهی و ضلالت قرار می دهد. در اینجا طنزهایی درباره جهل و نادانی را می خوانیم. آرزو و خیک عسل دو نفر احمق […]

 

جهل و نادانی منشاء بسیاری از گرفتاری های انسان است، که اگر درمان نشود روند زندگی مادی و معنوی انسان را دچار اختلال می کند و حتی انسان را در مسیر تباهی و ضلالت قرار می دهد. در اینجا طنزهایی درباره جهل و نادانی را می خوانیم.

آرزو و خیک عسل

دو نفر احمق با هم همراه شدند. یکی گفت: بیا آرزوهایمان را بگوییم تا راه کوتاه شود. دومی گفت: قبول است. اولی گفت: من آرزو می کنم که تعدادی گوسفند داشته باشم که شیر و پشم و گوشت آنها را بگیرم و پول دار بشوم. دومی گفت: من آرزو می کنم که تعدادی گرگ داشته باشم تا گوسفندان تو را بخورند. اولی ناراحت شد و گفت: این چه رفاقتی است! این چه بلایی است که سر گوسفندان بیچاره من می آوری؟ آن دو با هم دعوا کردند و همدیگر را کتک زدند تا اینکه دومی گفت: بیا ماجرا را برای اولین کسی که می آید، تعریف کنیم تا او قضاوت کند که حق با کدام یک از ماست. در همین موقع، مردی از راه رسید که خیک عسلی روی الاغ بار کرده بود و می برد که بفروشد. آن دو ماجرای خودشان را تعریف کردند. آن مرد با چاقو خیک عسل را پاره کرد و گفت: شکم من مثل همین خیک عسل پاره شود اگر شما دو نفر، احمق نباشید.[۱]

رساندن نوک زبان به بینی

مشهور است که یک وقت عمروعاص، وزیر حیله گر معاویه، به او گفت: تو خیال می کنی با عقل و فرزانگیِ خودت بر علی پیروز شده ای؟ معاویه گفت: آری. عمروعاص گفت: امتحان می کنیم. با هم به مسجد رفتند. جمعیت بسیار جمع شدند و او به منبر رفت و گفت: ای مردم! گوش کنید؛ حدیثی می خواهم برای شما نقل کنم که نه از خداست و نه از پیامبر؛ که جعلی و ساختگی است و آن، این است که هر کس زبان را از دهانش خارج کند و به نوک دماغش برساند، او از اهل بهشت است. همه مردم زبانشان را درآورده، به طرف بینی خود می بردند. عمروعاص گفت: دیدی تو زرنگ نیستی، [بلکه] مردم نادانند.[۲]

قیمت خانه بیست اشرفی!

گویند بزرگی خانه ای ساخت. در همسایگی او، پیرزنی خانه داشت که خانه اش بیش از بیست اشرفی نمی ارزید. بیش از دویست اشرفی به او می دادند تا آن خانه را از او بخرند، ولی نمی فروخت. به او گفتند: حاکم شرع، تو را بازداشت خواهد کرد؛ چون تو دویست اشرفی را به خاطر بیست اشرفی ضایع می کنی. زن گفت: چرا حاکم، مشتری خانه مرا بازداشت نمی کند که بابت خانه ای که قیمتش بیست اشرفی است، دویست اشرفی می دهد.[۳]

گرداندن بدهکار در کوچه و بازار

نقل کرده اند که در بغداد شخصی مال بسیاری مقروض بود. قاضی حکم کرد که کسی چیزی به او قرض ندهد و اگر بدهد، مطالبه نکند. او را بر اسبی سوار کردند و در کوچه و بازار می گرداندند و به مردم نشان می دادند. وقتی عصر شد و او را از اسب پیاده کردند، صاحب اسب از او دستمزد اسب را مطالبه کرد. گفت: احمق! از اول صبح مرا در شهر و بازار می گردانند که کسی از من مطالبه قرض خود را نکند، تو چه می خواهی؟[۴]

آفتاب نیمه شب!

نقل است شخصی هر روز به مجلس قاضی ابویوسف می آمد و می نشست و هیچ نمی گفت. روزی قاضی به او گفت: چرا حرف نمی زنی؟ گفت: ای قاضی! روزه دار چه وقت باید افطار کند؟ قاضی گفت: وقتی آفتاب غروب کند. مرد گفت: اگر آفتاب نیمه شب غروب کند باید گرسنه بماند؟ قاضی به او نگاه کرد و گفت: همان بهتر که ساکت باشی؛ اشتباه کردم که تو را به حرف آوردم.[۵]

عقل بیشتر و مال بیشتر

آورده اند که احمقی خورجینی را بر پشت درازگوشی انداخته بود، یک سر آن پر از گندم و سرِ دیگر خالی. و آن سرِ خالی را به دست، قایم گرفته بود و می راند و می رفت. شخصی وی را دید، گفت: اگر آن گندم را دو قسمت کنی و نصف آن را به این سر خورجین ریزی، از آزار چسبیدن رها شوی و اگر خواهی، سوار نیز شوی. چنان کرد. پس از آن، از او پرسید که تو با این عقل از مال دنیا چه مقدار داری؟

گفت: هزار درهم. آن مرد از کرده خود پشیمان شد و طریق سابق پیش گرفت و گفت: من دو هزار درهم دارم؛ اگر عقل تو از من بیشتر می بود، مالت هم بیشتر بود.[۶]

پی نوشت ها:

[۱] گزیده زهرالربیع، ص ۸۳٫

[۲] لطایف و پندهای تاریخی، ص ۴۰۵٫

[۳] گزیده زهرالربیع، ص ۳۳

[۴] گزیده زهرالربیع، صص ۵۹ و ۶۰٫

[۵] گزیده زهرالربیع، ص ۱۴۴

[۶] لطایف و پندهای تاریخی، ص ۳۴٫

منبع : کتاب طنزها و لطایف اخلاقی در ادب فارسی؛ عسکری، فاطمه